امشب بابا اینا بعد از سه روز دارن میاند
وما خیلی ناراحتیم که دوباره باید از هم جدا شیم
این سه روز خیلی خوش گذشت.دوتا ازخواهرای جوادم
مهمونمون کردن این از دوشب یه شب هم خونه دایی بودیم
به همین زودی سه شب گذشت البته بعداز شام جوادم
منو میاورد خونه وپیش مهدی وصادق میخوابیدیم.
صبح هم میرفت پادگان بعدازظهرها هم میرفتیم بیرون
تو این چند روز وابستگیمون بیشتر شده بود.
شب چهارم بعد از شام جوادم وسایلش رو جمع کرد و
راهی خونشون شد خیلی حالم گرفته بود.
مثل این که باهام قهر کرده باشه وبخواد ترکم کنه و
من مانع از رفتنش بشم توی راه پله ساکش رو گرفته بودم
وبا گریه التماسش مبکردم که نره و تنهام نذاره.
همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم
چقدر سخت بود ازهم جدا بشیم ......
دوباره یاد اون روزا دلم رو آتیش زد فعلا..........
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:سلام گلم .آخه اگه بگم عاقبت کارمون چی شد دیگه دلت نمیخواد بقیه اش رو بخونی...پس همراه خوش وناخوشم باش....
برچسبها: